پارت صد و شصت و سوم

زمان ارسال : ۱۳۹ روز پیش

ماشین را جلوی آبمیوه فروشی بزرگی نگه می‌دارد. جلوی آبمیوه فروشی به لطف چراغ‌های زیاد و پرنور، مثل روز روشن شده اما تعداد کم مشتریانش، ساعتی که به دوازده نزدیک می‌شود را یادآوری می‌کند.
- چی بگیرم برات؟ آب پرتقال خوبه؟ یا خواستی بستنی بگیرم که شیرین‌تره، حالت رو جا میاره.
نگاهش می‌کنم و باز هم بدون اینکه دست خودم باشد او را با سمیر مقایسه می‌کنم. هیچوقت از من سوال نمی‌کرد من

1447
463,852 تعداد بازدید
2,182 تعداد نظر
239 تعداد پارت
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • سیتا

    00

    سمیر اومده یا***دیگه هست

    ۵ ماه پیش
  • فاطمه اصغری | نویسنده رمان

    🥰🥰

    ۵ ماه پیش
  • سپیده

    00

    آدم وقتی بد بیاره ،از زمین واسمون می باره براش

    ۵ ماه پیش
  • فاطمه اصغری | نویسنده رمان

    دقیقا. اونوقت دیگه ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به یکی می‌کنن...

    ۵ ماه پیش
  • دلنیا

    10

    واییی سمیر😰حالا چی میشه من استرس گرفتم😂

    ۵ ماه پیش
  • فاطمه اصغری | نویسنده رمان

    😰🥰🥰🥰

    ۵ ماه پیش
  • Zahra.s

    20

    کاش دستم میرسید این سمیر و یه کتک مفصل میزدم آخ که دلم خنک میشد خدا قوت عالی بود ممنون برای پارت

    ۵ ماه پیش
  • فاطمه اصغری | نویسنده رمان

    موافقم👌😁😁

    ۵ ماه پیش
  • اسرا

    11

    اینی که توخونش همونی که لاستیک ماشین***کردفقط چطورواردشده یاسمیریامینو؟

    ۵ ماه پیش
  • فاطمه اصغری | نویسنده رمان

    ماجرای لاستیک جدا بود. امشب آوا پشت هم داره بد میاره.🫥🫥

    ۵ ماه پیش
  • یانا

    00

    سمیر دیوونه شده

    ۵ ماه پیش
  • فاطمه اصغری | نویسنده رمان

    خودخواهی و وقاحتش ناتمومه.🫥

    ۵ ماه پیش
  • Aa

    50

    وای سمیر😯😯😯

    ۵ ماه پیش
  • فاطمه اصغری | نویسنده رمان

    😰😰

    ۵ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید